در مسلخ عشق

۲۹ آبان ۱۳۹۱ | ۱۳:۳۰ کد : ۲۷۲۸۵
تعداد بازدید:۵۵۲
ای‌ ابابكر! * می‌پنداری‌ كه‌ من‌ با یزید بیعت‌ خواهم‌ كرد؟ حال‌ آنكه‌ یزید مردی‌ فاسق‌ است‌ كه‌ آشكارا گناه‌ می‌كند، مشروب‌ می‌نوشد و سگ‌بازی‌ و ببربازی‌ می‌كند؟ حال‌ آنكه‌ ما بازماندگان‌ فرزندان‌ رسول‌ خداییم‌. نه‌ به‌ خدا، هرگز چنین‌ نخواهد شد.[
در مسلخ عشق

 در مسلخ عشق در آستانه‌ی مهاجرت

در آستانه‌ی مهاجرت

روح الله حسینیان

 

عبدالله‌بن‌ زبیر از امام‌ حسین‌ پرسید: اگر به‌ بیعت‌ با یزید دعوت‌ شدیم‌ چه‌ باید كرد؟حسین‌ (ع) فرمود: «من‌ هرگز با یزید بیعت‌ نخواهم‌ كرد امامت‌ بعد از برادرم‌ حسن‌ (ع) به‌ من‌ منتقل‌ شده‌ است‌ و معاویه‌ به‌ برادرم‌ سوگند خورده‌ كه‌ بعد از خود حكومت‌ را به‌ هیچ‌ یك‌ از فرزندانش‌ منتقل‌ نكند و باید حكومت‌ را به‌ من‌ واگذار می‌كرد...»

 

احضار امام‌ حسین‌ (ع) به‌ دارالحكومه‌ی‌ مدینه‌:  معاویه‌ در رجب‌ سال‌ 60 پس‌ از چند ماه‌ افلیجی‌ جان‌ باخت‌ و یزید زمام‌ امور مسلمین‌ را در دست‌ گرفت‌. تنها دغدغه‌ی‌ یزید مدینه‌ بود؛ زیرا امتناع‌ مدینه‌ از بیعت‌ می‌توانست‌ مشروعیت‌ حكومت‌ وی‌ را مورد تردید قرار دهد. معاویه‌ در زمان‌ حیاتش‌ از كلیه‌ی‌ مناطق‌ اسلامی‌ برای‌ یزید بیعت‌ گرفته‌ بود، امّا در مدینه‌ موفق‌ نشده‌ بود. بزرگان‌ مدینه‌ هر كدام‌ به‌ دلیلی‌ حاضر به‌ بیعت‌ با یزید نشدند. عبدالله‌بن عباس‌ ولایت‌ را حق‌ اهل‌ بیت‌ می‌دانست‌، عبدالله‌بن عمر ولایتعهدی‌ را رژیم‌ شاهنشاهی‌ و مخالف‌ با اسلام‌ تفسیر می‌كرد، عبدالله‌بن‌ زبیر خود هوای‌ حكومت‌ داشت‌، عبدالرحمن‌ابن‌ ابی‌بكر عقیده‌ داشت‌ شورای‌ حلّ و عقد باید رهبر را برگزیند و امام‌ حسین‌ (ع)  یزید را فاسدی‌ می‌دانست‌ كه‌ سزاوار حكومت‌ نبود و ولایت‌ را امری‌ الهی‌
می‌شمرد كه‌ به‌ علی‌ (ع)  و فرزندان‌ فاطمه‌ واگذار شده‌ است‌.

 یزید به‌ سرعت‌ پایه‌های‌ حكومتش‌ را در دمشق‌ مستحكم‌ كرد و با گشودن‌ بیت‌المال‌ مسلمین‌ بر روی‌ فرماندهان‌ نظامی‌ و شیوخ‌ دمشق‌ از پایتخت‌ خاطر جمع‌ شد؛ ولی‌ مدینه‌ همچنان‌ دلمشغولی‌ او بود. وی‌ به‌ ولیدبن‌ عقبه‌، نوه‌ی‌ ابوسفیان‌ و پسرعمویش‌ والی‌ مدینه‌ نامه‌ای‌ نوشت‌ و خبر مرگ‌ معاویه‌ را به‌ وی‌ اعلام‌ كرد و از او خواست‌ تا از مردم‌ مدینه‌ بیعت‌ بگیرد.[1] نامه‌ای‌ كوتاه‌ نیز ضمیمه‌ آن‌ كرد:

«از حسین‌ و عبدالله‌بن‌ عمر و عبدالله‌بن‌ زبیر بیعتی‌ محكم‌ بگیر. در این‌ دستور هیچ‌ راهی‌ جز بیعت‌ كردن‌ آنها نیست».[2]

 این‌ فرمان‌ سخت،‌ ولید را نگران‌ كرد؛ زیرا او می‌دانست‌ كه‌ معاویه‌ با همه‌ی‌ قدرت‌ و مكری‌ كه‌ داشت‌ نتوانست‌ این‌ چند تن‌ را به‌ بیعت‌ وادارد، حال‌ خود چه‌ می‌توانست‌ انجام‌ دهد؟ ولید چاره‌ای‌ نیافت‌ جز مشورت‌ با رقیبش‌ مروان‌ حكم‌ والی‌ سابق‌ مدینه‌ كه‌ چشم‌ دیدارش‌ را نداشت‌. ولید در پی‌ او فرستاد. مروان‌ چون‌ به‌ دارالعماره‌ آمد، ولید خبر مرگ‌ معاویه‌ را به‌ او داد و خواسته‌ی‌ یزید را با او در میان‌ گذاشت‌. مروان‌ پسر حكم‌ بن‌ عاص‌ تبعیدی‌ پیامبر (ص)  بود و از طرف‌ دیگر داماد عثمان‌بن‌ عفّان‌، دشمنی‌ اهل‌ بیت‌ رسول‌ خدا در وجودش‌ ریشه‌ زده‌ بود و به واسطه‌ی حقارتی‌ كه‌ هنوز از اسارت‌ جنگ‌ جمل‌ احساس‌ می‌كرد، دلی‌ مالامال‌ از كینه‌ داشت‌.[3]

علاوه‌ مروان‌ بارها مورد تحقیر امام‌ حسین‌ (ع)  قرار گرفته‌ بود. روزی‌ مروان‌ هنگامی‌ كه‌ والی‌ مدینه‌ بود بر بالای‌ منبر از علی‌ (ع)  بدگویی‌ كرد، چون‌ خبر به‌ حسین‌ (ع)  رسید شتابان‌ نزد مروان‌ رفت‌ او را مورد خطاب‌ قرار داد و فرمود:

 «یابن‌ الزرقاء و یابن‌ آكلةِ القُمّل‌ انتَ الواقعُ فی‌ علیِّ»

 ای‌ پسر زرقا،* ای‌ فرزند زن‌ شپش‌خوار! تو به‌ علی‌ بد می‌گویی‌؟ حال‌ آنكه‌ آیه‌ی‌ «انّ الذین‌ آمنوا و عملواالصالحات‌ سیجعَلُ لَهُم‌ الرحمنُ ودّاً» در مورد علی‌ و شیعیانش‌ نازل‌ شده‌ است‌.[4]

 مروان‌ كه‌ قدرت‌ دفاع‌ از او سلب‌ شده‌ بود، چاره‌ای‌ جز سرافكندگی‌ نزد كارگزارانش‌ نداشت‌، امّا همواره‌ در پی‌ فرصت‌ بود تا انتقام‌ بستاند. روشن‌ بود كه‌ مروان‌ در مشاوره‌ی‌ خود چه‌ پیشنهادی‌ را به‌ ولید خواهد داد.

 مروان‌ به‌ ولید گفت‌: همین‌ الان‌ كسی‌ را نزد این‌ چند نفر بفرست‌ و آنها را به‌ بیعت‌ و فرمانبرداری‌ از یزید فراخوان‌، اگر موفق‌ شدی‌ چه‌ بهتر و اگر قبول‌ نكردند، گردن‌ آنها را بزن‌؛ زیرا اگر از هلاكت‌ معاویه‌ باخبر شوند هر كدام‌ ناحیه‌ای‌ را به‌ شورش‌ تحریك‌ می‌كنند و درگیری‌ آغاز خواهد شد. البتّه‌ عبدالله‌بن‌ عمر خطری‌ ندارد؛ زیرا او اهل‌ جنگ‌ و سیاست‌ نیست‌، مگر حكومت‌ را بی‌هیچ‌ زحمتی‌ به‌ او تقدیم‌ كنند.

 ولید، عبدالله نوه‌ی‌ عثمان‌ را برای‌ احضار حسین‌ (ع)  و عبدالله‌بن‌ زبیر اعزام‌ كرد. هر دو در مسجد رسول‌ خدا با هم‌ نشسته‌ بودند كه‌ عبدالله هر دو را به‌ دربار ولید دعوت‌ كرد.

 عبدالله زبیر از امام‌ حسین‌ (ع) پرسید: این‌ ساعت‌ وقت‌ اداری‌ ولید نیست‌، حدس‌ می‌زنی‌ برای‌ چه‌ موضوعی‌ احضار شده‌ایم‌؟ امام‌ حسین‌ (ع)  فرمود:

 «قدظننتُ اری‌ اَنَّ طاغیتَهم‌ قد هَلَكَ، فَبَعَثَ الینا لیأخُذَنا بالبِیعَه‌ قبلَ ان‌ یَفْشُوَ فی‌ النّاس‌ الخبر» گمان‌ می‌كنم‌ طاغوت‌ بنی‌امیه‌ به‌ هلاكت‌ رسیده‌، می‌خواهد قبل‌ از اینكه‌ خبر مرگ‌ وی‌ منتشر شود از ما بیعت‌ بگیرد.[5]

 عبدالله‌بن‌ زبیر از امام‌ حسین‌ پرسید: اگر به‌ بیعت‌ با یزید دعوت‌ شدیم‌ چه‌ باید كرد؟

 حسین‌ (ع)  فرمود: «من‌ هرگز با یزید بیعت‌ نخواهم‌ كرد امامت‌ بعد از برادرم‌ حسن‌ (ع)  به‌ من‌
منتقل‌ شده‌ است‌ و معاویه‌ به‌ برادرم‌ سوگند خورده‌ كه‌ بعد از خود حكومت‌ را به‌ هیچ‌ یك‌ از فرزندانش‌
منتقل‌ نكند و باید حكومت‌ را به‌ من‌ واگذار می‌كرد. اگر معاویه‌ از دنیا رفته‌ و به‌ وعده‌‌ی خود به‌ من‌ و برادرم‌ عمل‌ نكرده‌، بدان‌ كه‌ آرامش‌ ما مورد دستخوش‌ قرار گرفته‌ است‌.»

 آنگاه‌ امام‌ حسین‌ (ع)  افزود:

 «أتَظُنُ ابابكر! اَنّی‌ اُبایعُ یزیدَ؟ و یزیدُ رجلٌ فاسقٌ، مُعْلِنٌ بالفسق‌، یَشْرَبُ الخمر و یَلْعَبُ بالكِلاب‌ و
الْفُهُود و نحنُ بقیّةُ الِ الرّسول‌، لا والله لایكونُ ذلك‌
ابداً.»

 ای‌ ابابكر! * می‌پنداری‌ كه‌ من‌ با یزید بیعت‌ خواهم‌ كرد؟ حال‌ آنكه‌ یزید مردی‌ فاسق‌ است‌ كه‌ آشكارا گناه‌ می‌كند، مشروب‌ می‌نوشد و سگ‌بازی‌ و ببربازی‌ می‌كند؟ حال‌ آنكه‌ ما بازماندگان‌ فرزندان‌ رسول‌ خداییم‌. نه‌ به‌ خدا، هرگز چنین‌ نخواهد شد.[6]

 امام‌ حسین‌ (ع)  از مسجد به‌ سوی‌ خانه‌ رفت‌، باز وضویی‌ ساخت‌ و دو ركعت‌ نماز به‌ جای‌ آورد و در نماز آنچه‌ را مورد رضای‌ خداوند بود از او خواست‌. آنگاه‌ فردی‌ را به‌ سوی‌ جوانان‌ و خویشان‌ و هواداران‌ و اهل‌بیتش‌ فرستاد. پس‌ از تجمع‌ موضوع‌ را به‌ آنان‌ بازگو كرد و سپس‌ فرمود: «همراه‌ من‌ به‌ بارگاه‌ ولید آیید. شما بر در بایستید و من‌ داخل‌ خواهم‌ شد، اگر فریادم‌ زدم‌‌: «یا آل‌ الرسول‌» بی‌هیچ‌ اجازتی‌ هجوم‌ آورید و شمشیرها از نیام‌ بركشید. البتّه‌ شتاب‌ مگیرید و چون‌ رفتاری‌ ناشایست‌ مشاهده‌ كردید، شمشیر بركشید و آنكه‌ قصد كشتن‌ كرده‌ بكشید».

 حسین‌ (ع)  در حالی‌ كه‌ عصای‌ رسول‌ خدا [به‌ نشانه‌ی‌ وابستگی‌ به‌ او] در دست‌ داشت‌ و سی‌ مرد
مسلح‌ از اهل‌ بیت‌ و شیعیانش‌ او را همراهی‌ می‌كردند به‌ طرف‌ مقر حكومت‌ ولید رهسپار شد، آنان‌ را بر
درگاه‌ ولید متوقف‌ كرد و مجدداً تأكید كرد كه‌ به‌
سفارش‌ او با دقت‌ عمل‌ كنند و از دستورش‌ سرپیچی‌ نكنند.[7]

 

 

حسین‌ (ع) در مقر حكومت‌ ولید: در حالی‌ كه‌ ولید و مروان‌ منتظر نشسته‌ بودند، امام‌ حسین‌ (ع)  وارد شد و پس‌ از ردّوبدل‌ سلام‌ و به‌جا آوردن‌ آداب‌، امام‌ (ع)  پرسید: «آیا از معاویه‌ خبری‌ رسیده‌، او مدت‌ زیادی‌ بیمار بود و بیماری‌ او طولانی‌ شده‌؟ الان‌ در چه‌ حالی‌ است‌؟» ولید مرگ‌ معاویه‌ را به‌ حسین‌ (ع)  خبر داد. حسین‌ (ع)  باز پرسید: «برای‌ چه‌ از من‌ دعوت‌ كرده‌اید؟» ولید گفت‌: برای‌ بیعت‌.[8]

 حسین‌ (ع)  عذر آورد كه‌ بیعت‌ مخفیانه‌ی‌ من‌ برای‌ شما چه‌ فایده‌ای‌ دارد؟ مروان‌ اصرار كرد تا حسین‌ (ع) همان‌ شب‌ بیعت‌ كند؛ ولی‌ امام‌ (ع)  بهانه‌ می‌آورد و ولید نیز تسامح‌ می‌كرد.

 مروان‌ همچنان‌ اصرار می‌كرد كه‌: «اگر حسین‌ از اینجا بیرون‌ رود هرگز قادر به‌ بیعت‌ با او نیستی‌، مگر با كشتار فراوان كه‌ بین‌ تو و او واقع‌ خواهد شد. او را بازداشت‌ كن‌، اگر راضی‌ به‌ بیعت‌ شد، موفق‌ شده‌ای‌، در غیر این‌ صورت‌ گردن‌ او را بزن‌».

امام‌ حسین‌ (ع)  از سخن‌ مروان‌ برآشفت[9] و فرمود: «ای‌ پسر زرقاء زن‌ بدكاره‌! تو توان‌ كشتن‌ مرا داری‌ یا ولید؟ به‌ خدا قسم‌ دروغ‌گویی‌ و فرومایه‌؟»

 آنگاه‌ رو به‌ ولید كرد و فریاد زد: «ایّها الامیر، انّا اهلُ بیتِ النبوه‌ و معدنُ الرّساله‌ و مختَلفُ الملائكه‌، بنافَتَحَ‌اللهُ و بنا خَتَمَ‌اللهُ و یزیدُ رجلٌ فاسق‌ شاربُ الخمر، قاتلُ النفسِ المحترمه‌، معلنٌ بالفسق‌ و مِثلی‌ لایُبایِعُ مثلَه‌ و لكن‌ نُصبِحُ و تصبحون‌ و نَنْظُر و تَنْظُرونَ اَیُنا احقُ بالخلافةِ و البیعة‌؟»[10]

 ای‌ امیر! ما اهل‌ بیت‌ پیامبریم‌ و محل‌ آمد و شد فرشتگان‌ هستیم‌. خداوند هستی‌ را به‌ خاطر ما آفرید و به‌ خاطر ما به‌ پایان‌ می‌برد و یزید مردی‌ فاسق‌، مشروب‌خوار، آدم‌كش‌ و آشكاركننده‌ی‌ گناه‌ است‌ و كسی‌ مانند من‌ با او بیعت‌ نخواهد كرد و ما و شما صبر می‌كنیم‌ تا روشن‌ شود چه‌ كسی‌ سزاوار حكومت‌ كردن‌ است‌.

 محافظان‌ حسین‌ (ع)  چون‌ فریاد امام‌ را شنیدند، شمشیرها را برای‌ حمله‌ كشیدند، امّا امام‌ (ع)  خود را به‌ بیرون‌ رساند و دستور بازگشت‌ به‌ خانه‌هایشان‌ را صادر كرد و خود نیز به‌ منزل‌ رفت‌.[11]

مروان‌، ولید را سخت‌ مورد انتقاد قرار داد و گفت‌ دیگر توان‌ بیعت‌ گرفتن‌ از حسین‌ را نداری‌. ولید گفت‌: «به‌ خدا قسم‌ دوست‌ ندارم‌ شرق و غرب‌ عالم‌ را به‌ من‌ بخشند و دستم‌ را به‌ خون‌ فرزند فاطمه‌ رنگین‌ كنم‌.»[12]

 حسین‌ (ع)  فردا از منزل‌ خارج‌ شد تا اطلاعاتی‌ را از نزدیك‌ كسب‌ كند. باز سروكله‌ی‌ مروان‌ پیدا شد. شاید امام‌ (ع)  نیز می‌خواست‌ عكس‌العمل‌ مروان‌ را بررسی‌ كند؛ به‌ این‌ جهت‌ خود را سر راه‌ مروان‌ قرار داد. مروان‌ به‌ امام‌ (ع)  گفت‌: «ای‌ اباعبدالله! من‌ خیرخواه‌ تو هستم‌، حرفم‌ را گوش‌ كن‌ تا راهنمایی‌ شویی‌». امام‌ (ع)  فرمود: «حرفت‌ چیست‌؟» گفت‌: «با یزید بیعت‌ كن‌ این‌ برای‌ دین‌ و دنیای‌ تو بهتر است‌». امام‌ حسین‌ (ع)  فرمود: «انّالله و انّا الیه‌ راجعون‌ و علی‌ الاسْلام‌ السَّلام‌ اذ قدبُلْیَتِ الاُمّةُ براعٍ مثلِ یزید و لقد سمعتُ جدّی‌ رسولَ الله (ص)  یقول‌: الخلافةُ محرّمةٌ علی‌ ال‌ ابی‌سفیان‌»[13] ما از خداییم‌ و به‌ سوی‌ او باز می‌گردیم‌. اگر امت‌ اسلامی‌ به‌ رهبری‌ چون‌ یزید مبتلی‌ شود باید پایان‌ اسلام‌ را اعلام‌ كرد. از جدم‌ رسول‌ خدا شنیدم‌ كه‌ می‌فرمود: «حكومت‌ بر فرزندان‌ ابی‌سفیان‌ حرام‌ است‌».

 امام‌ (ع) آنگاه‌ افزودند: «وای‌ بر تو ای‌ مروان‌. از من‌ می‌خواهی‌ با یزید آن‌ فرد فاسق‌ بیعت‌ كنم‌؟ راستی‌ كه‌ چقدر بیهوده‌گویی‌ ای‌ خطاكار! البتّه‌ تو را به‌ خاطر گفته‌ات‌ سرزنش‌ نمی‌كنم‌؛ زیرا تو نفرین‌ شده‌ای‌ هستی‌ كه‌ هنگامی‌ كه‌ هنوز متولد نشده‌ بودی‌ و در صلب‌ پدرت‌ حكم‌بن‌ عاص‌ بودی‌ پیامبر(ع)  تو را نفرین‌ كرد. البته‌ باید نفرین‌ شده‌‌ی پیامبر، دعوت‌گر بیعت‌ با یزید باشد».

 سپس‌ او فرمود: «ای‌ دشمن‌ خدا گورت‌ را گم‌ كن‌. ما خاندان‌ رسول‌ خداییم‌، حق‌ با ماست‌. زبان‌ چرا به‌ راستی‌ نمی‌گردانی‌. پیامبر خدا فرمود: هرگاه‌ معاویه‌ را روی‌ منبر من‌ دیدید شكمش‌ را پاره‌ كنید به‌ خدا قسم‌ مردم‌ مدینه‌ او را بر بالای‌ منبر رسول‌ خدا دیدند، امّا خواسته‌ی‌ پیامبر را اجابت‌ نكردند و اكنون‌ خداوند آنان‌ را به‌ یزید مبتلی‌ كرده‌ است‌».[14]

 مروان‌ چون‌ پاسخ‌ دَندان‌شكن‌ امام‌ را شنید سر به‌ زیر افكند و راه‌ خود در پیش‌ گرفت‌ و به‌ دربار ولید رفت‌ و جریان‌ را به‌ اطلاع‌ وی‌ رساند.

در آستانه‌ی‌ مهاجرت‌: مكّیان‌ چون‌ عرصه‌ را بر رسول‌ خدا (ع) تنگ‌ كردند، او مأمور شد تا از مكّه‌ به‌ مدینه‌ هجرت‌ كند و اینك‌ شصت‌ سال‌ از آن‌ مهاجرت‌ سرنوشت‌ساز می‌گذرد؛ امّا این‌ بار مدینه‌ كار را بر فرزند رسول‌ خدا تنگ‌ كرده‌ است‌ و حسین‌ تصمیم‌ می‌گیرد تا از مدینه‌ به‌ مكّه‌ مهاجرت‌ كند. تنها چیزی‌ كه‌ تفاوت‌ نكرده‌ دشمن‌ است‌. رسول‌ خدا از شرّ ابی‌سفیان‌ به‌ مدینه‌ پناه‌ برد و اینك‌ فرزندش‌ از فرزندان‌ ابی‌سفیان‌ به‌ مكه‌ هجرت‌ می‌كند! با این‌ تفاوت‌ كه‌ اینك‌ فرزندان‌ ابی‌سفیان‌ با شعار «زنده‌ باد اسلام‌» به‌ جنگ‌ فرزندان‌ محمّد آمده‌اند.

 آنان‌ نام‌ و شعار را عوض‌ كرده‌اند؛ ولی‌ هند و فرزندانش‌ هنوز جگرخواره‌اند، هنوز سینه‌ی‌ یاران‌ رسول‌ خدا را می‌درند، هنوز شهید می‌گیرند، ولی‌ به‌ نام‌ خلافت‌ رسول‌ خدا. و این‌ است‌ كه‌ مصاف‌ حسین‌ (ع) با فرزندان‌ ابوسفیان‌ به‌ مراتب‌ سخت‌تر از درگیری‌ محمد (ص) با خود ابوسفیان‌ بود.

 امام‌ حسین‌ (ع) هر طور بود چند روزی‌[15] حكومت‌ را دست‌ به‌ سر كرد. البتّه‌ ولید هم‌ نمی‌خواست‌ خود را با فرزند رسول‌ خدا درگیر كند، او سعی‌ می‌كرد عبدالله‌بن‌ زبیر را تسلیم‌ كند، ولی‌ عبدالله شبانه‌ از بی‌راهه‌ مدینه‌ را به‌ سوی‌ مكّه‌ ترك‌ كرد. نیروهای‌ حكومت‌ به‌ دنبال‌ وی‌ شتافتند، ولی‌ اثری‌ از او نیافتند. اشتغال‌ نیروهای‌ حكومت‌ به‌ عبدالله زبیر فرصتی‌ بود برای‌ امام‌ حسین‌ (ع)  تا با صبر مقدمات‌ سفر خود را فراهم‌ كند. سفر امام‌ حسین‌ (ع)  یك‌ سفر معمولی‌ نبود تا مانند عبدالله تنها با برادرش‌ از بی‌راهه‌ عازم‌ سفر شوند. امام‌ (ع)  باید آداب‌ سفر را به‌ جا می‌آورد و اهل‌ بیت‌ و شیفتگانش‌ را مهیا می‌كرد. چون‌ سفری‌ بی‌بازگشت‌ بود. او باید وصیی‌ می‌یافت‌ تا وصیت‌نامه‌اش‌ را برای‌ آیندگان‌ تاریخ‌ به‌ او ‌سپارد و سپس‌ راهی‌ سفر ‌شود.

 

مدینه‌ به‌ فغان‌ آمد: حسین‌ (ع) تصمیم‌ خود را به‌ كسانی‌ كه‌ باید او را همراهی‌ می‌كردند ابلاغ‌ كرد. هجرتیان‌ در تكاپوی‌ تداركات‌ سفر بودند، بدهكاری‌ها را تسویه‌ می‌كردند، برای‌ خود وصی‌ تعیین‌ می‌كردند و از دوستان‌ و خویشان‌ خداحافظی‌ می‌كردند. خبر تصمیم‌ حسین‌ (ع)  مدینه‌ و بنی‌هاشم‌ را سخت‌ نگران‌ كرده‌ بود. عده‌ای‌ در تلاش‌ بودند تا از این‌ سفر جلوگیری‌ كنند. زنان‌ بنی‌عبدالمطلب‌ جمع‌ شدند به‌ گریه‌ و نوحه‌سرایی‌ پرداختند. حسین‌ (ع)  چون‌ باخبر شد نزدشان‌ رفت‌ و آنان‌ را سوگند داد با گریه‌ و زاری‌ این‌ تصمیم‌ را افشا نكنند كه‌ نافرمانی‌ خدا و رسولش‌ است‌. زنان‌ گفتند: اگر برای‌ تو نوحه‌سرایی‌ نكنیم‌ پس‌ برای‌ چه‌ كسی‌ ناله‌ی‌ غم‌ سر دهیم‌؟ امروز مانند روزی‌ است‌ كه‌ پیامبر، علی‌ و فاطمه‌ را از دست‌ دادیم‌. امروزمان‌ یادآور روزهایی‌ است‌ كه‌ دختران‌ پیامبر رقیه‌، زینب‌ و ام‌كلثوم‌ را از دست‌ دادیم‌. تو را به‌ خدا قسم‌ می‌دهیم‌ پی‌ مرگ‌ مشتاب‌.[16]

 امّا حسین‌ (ع)  تصمیم‌ خود را گرفته‌ بود. او به‌ ناصحینی‌ كه‌ نزد او می‌آمدند تا او را از این‌ سفر برحذر ‌دارند، می‌فرمود: تقدیر خداوند هر چه‌ باشد آن‌ خواهد شد.

 زنان‌ به‌ ام‌سلمه‌ متوسل‌ شدند تا حسین‌ (ع)  را از خطر كردن‌ باز دارد. پیامبر (ص) از میان‌ همسرانش‌ تنها ام‌سلمه‌ را از اخبار غیبی‌ آگاه‌ می‌كرد و از صاحبان‌ سرّ رسول‌ خدا بود و او علاقه‌ای‌ وافر به‌ حسین‌ داشت‌ و حسین‌ به‌ شدت‌ احترامش‌ را پاس‌ می‌داشت‌. ام‌سلمه‌ نزد امام‌ (ع)  آمد و گفت‌:

 پسرم‌! با رفتنت‌ غبار غم‌ بر دلم‌ نیفشان‌. من‌ از جدّت‌ شنیدم‌ كه‌ می‌فرمود: فرزندم‌ حسین‌ در سرزمینی‌ به‌ نام‌ كربلا به‌ شهادت‌ خواهد رسید.

 حسین‌ (ع)  پاسخ‌ داد: مادر! به‌ خدا قسم‌ می‌دانم‌. همه‌ی‌ جزئیاتش‌ را می‌دانم‌...

 «یا اُمّاه‌! أِنَّ‌‌اللهَ شاءَ اَن‌ یَرانی‌ قتیلاً»[17]

 مادر! خداوند خواسته‌ است‌ مرا در خون‌ فتاده‌ ببیند.

 ام‌سلمه‌ سخت‌ به‌ گریه‌ افتاد و تسلیم‌ تقدیر الهی‌ شد.

خداحافظی‌ با رسول‌ خدا:  قبر رسول‌ خدا در مدینه‌ تنها سنگ‌ صبور فرزندانش‌ بود، ساعت‌ها كنارش‌ می‌نشستند و سفره‌ی‌ دل‌ می‌گشوند، از غم‌ها، ظلم‌ها، كجی‌ها و نامردی‌ها و نامرادی‌ها سخن‌ می‌گفتند. فاطمه‌ (س)  این‌ سنت‌ را بنا نهاده‌ بود و فرزندانش‌ غمی‌ كمتر از او نداشتند.

 چون‌ سفر نزدیك‌ شد، آن‌ زمان‌ كه‌ شب‌ تاریكی‌ سنگین‌اش‌ را بر زمین‌ گسترد، حسین‌ (ع) خرامان‌ خرامان‌ نزد قبر پیامبر (ص) رفت،‌ در كنارش‌ زانو زد و ناله‌ آغاز كرد:

 «السّلام‌ علیك‌ یا رسول‌الله! انا الحسینُ‌بن‌ فاطمه‌. انا فرخُك‌ و ابنُ فَرَختِك‌ و سِبْطَاً فِی‌ الخَلَفِ الذّی‌ خلَّفتَ علی‌ اُمَّتِك‌. فَاْشْهَدْ عَلَیْهِمْ یا نَبیَ‌الله، اِنَّهم‌ قَدْ خَذَلوُنی‌ و ضَیَّعُونِی‌ و اَنَّهم‌ لَمْ یَحْفظُونی‌ وَ هذِه‌ شَكْوایَ اِلیكَ حتی‌ اَلْقاكَ صَلَّی‌اللهُ عَلَیْكَ وَ سَلَّم‌»[18]

 سلام‌ بر تو ای‌ رسول‌ خدا! من‌ حسین‌ پسر فاطمه‌ هستم‌. من‌ جوجه‌ و جوجه‌زاده‌ی‌ تو و نوه‌ی‌ بازمانده‌ی‌ تو هستم‌ كه‌ برای‌ امتت‌ به‌ جا گذاشتی‌. ای‌ پیامبر خدا! تو بر امت‌ گواه‌ باش‌ كه‌ چگونه‌ رهایم‌ كردند، شخصیتم‌ را تباه‌ كردند و حرمتم‌ را پاس‌ نداشتند. این‌ شكایت‌ من‌ به‌ توست‌ تا وقتی‌ كه‌ تو را ملاقات‌ كنم‌.

 حسین‌ بعد از قرائت‌ این‌ دادخواست‌ علیه‌ امت‌ «برخاست‌ به‌ نماز  ایستاد و پیوسته‌ در مقابل‌ پروردگارش‌ ركوع‌ و سجود به‌ جای‌ می‌آورد».[19]

فردا رسید، هنوز كاروان‌ آماده‌ نشده‌ بود و حسین‌ (ع) هنوز كام‌ دل‌ از تربت‌ پدر برنگرفته‌ بود و منتظر آرامش‌ شبانگاهی‌ بود. شب‌ سنگین‌ و ساكت‌ از راه‌ رسید. چون‌ تاریكی‌ بال‌های‌ امنش‌ را بر مدینه‌ پهن‌ كرد، حسین‌ بار دیگر رهسپار كوی‌ دوست‌ شد. چون‌ به‌ وادی‌ قدس‌ رسید نعلین‌ بركند و شتابان‌ سوی‌ قبر شد. اگر دیشب‌ از دروازه‌ی‌ نبوت‌ پا در وادی‌ عرفان‌ نهاد، امشب‌ از دروازه‌ی‌ عرفان‌ سوی‌ نبی‌ می‌رود. ابتدا نماز به‌جای‌ آورد و در مقابل‌ خداوندش‌ زانو زد و سر به‌ خاك‌ خضوع‌ سایید و آنگاه‌ راز بیاغازید!

 «اللّهم‌ أِنّ هذا قبرُ نَبیّكَ مُحَمَّدٍ و اَنَا بِنْتُ نبیِّك‌ و قَدْ حَضَرنی‌ مِنَ الاَمْرِ ما قدعَلِمْتَ. اَللّهُمَّ انّی‌ اُحِبُّ المَعْرُوفَ و اُنكِرُ المُنْكَرَ و اَنَا اَسْئلُكَ یا ذَالجَلالِ و الاِكرامِ بِحَقِّ هذا القَبْرِ و مَنْ فیهِ الاّ اْخْتَرْتَ لی‌ ما هُوَ لَك‌ رِضی‌ و لِرَسُولِكَ رضی‌»[20]

 خداوندا! اینجا قبر پیامبر تو محمد است‌ و من‌ فرزند دختر پیامبر تو. مشكلی‌ كه‌ برایم‌ پیش‌ آمده‌ می‌دانی‌. خداوندا! من‌ ارزش‌های‌ دینی‌ را دوست‌ دارم‌ و از ضد ارزش‌ها بیزارم‌. ای‌ صاحب‌ عظمت‌ و كرامت‌! تو را به‌ این‌ آرامگاه‌ و آن‌ كس‌ كه‌ در او آرمیده‌ است‌ سوگند می‌دهم‌ كه‌ آنچه‌ را رضای‌ تو و رضای‌ فرستاده‌ی‌ تو در آن‌ است‌ برای‌ من‌ پیش‌ آور.

 دعای‌ حسین‌ به‌ زودی‌ مستجاب‌ شد و آنچه‌ را رضایت‌ حق‌ در آن‌ بود برایش‌ آشكار.
رضایت‌ خداوند در وصال‌ حسین‌ بود. وصالی‌ كه‌ جام‌ ارغوانی‌ از سر تا قدمش‌ ریخته‌ و حسین‌ در خون‌
خویش‌ رنگین‌ شود تا دگر بار فرشتگان‌ در طنین‌ «اِنِّی‌ اَعْلَمُ ما لاتَعْلَمُونَ»[21] اعتراف‌ بر نادانی‌ خویش‌ كنند و بار دیگر بر تسبیح‌ «سُبْحانَكَ لاعِلْمَ لَنا»[22] زبان‌ بر تقدیس‌ او گشایند و حسین‌ راضی‌ از این‌ رضایت‌.

 

      عاشقان‌ را بر سر خود حكم‌ نیست‌                                                                                                   هر چه‌ فرمان‌ تو باشد آن‌ كنند

 حسین‌ در كنار قبر جدش‌ تا صبح‌ به‌ گریه‌، نماز، راز و نیاز مشغول‌ بود كه‌ ناگهان‌ خواب‌ بر او غالب‌ شد. او رسول‌ خدا را كه‌ فرشتگان‌ از دو طرف همراهی‌اش‌ می‌كردند در خواب‌ دید. پیامبر وی‌ را در آغوش‌ گرفت‌ و پیشانی‌اش‌ را بوسید و فرمود: حسین‌ عزیزم‌! می‌بینم‌ كه‌ به‌ زودی‌ در خون‌ خود غلطان‌ خواهی‌ شد. در سرزمینی‌ به‌ نام‌ كرب‌ و بلا به‌ دست‌ گروهی‌ از امت‌ من‌ كشته‌ می‌شوی‌ در حالی‌ كه‌ تشنه‌ای‌ و عجیب‌ این‌ است‌ كه‌ این‌ مردم‌ انتظار شفاعت‌ من‌ را نیز دارند. نه‌، هرگز نزد خداوند از آنها شفاعت‌ نخواهم‌ كرد. حسین‌ عزیزم‌! مادر، پدر و برادرت‌ نزد من‌ هستند و مشتاق دیدار تو. برای‌ تو در بهشت‌ جایگاهی‌ آماده‌ شده‌ است‌ كه‌ جز با شهادت‌ به‌ آن‌ نخواهی‌ رسید. [23]

 راستی‌ شهادت‌ چیست‌ كه‌ تنها نردبان‌ ترقی‌ فرزندان‌ آدم‌ است‌؟ این‌ چه‌ اكسیری‌ است‌ كه‌ حتّی‌ پسر پیامبر نیز به‌ آن‌ محتاج‌ است‌؟

 شهادت‌، شهد پیمانه‌ی‌ الست‌ است‌ كه‌ جرعه‌ای‌ از آن‌ آدمی‌ را در وادی‌ بیخودی‌ آزاد و رها می‌كند. آن‌ چنان‌ خودها را می‌شكند، می‌كشد، محو می‌كند كه‌ به‌ محض‌ بلی‌ گفتن‌ ترنم‌ «انّا الیه‌ راجعون‌» با شتاب‌ این‌ نفخه‌ی‌ الهی‌ را به‌ اصلش‌ می‌رساند و سرانجام‌ محو وصال‌ می‌گردد.

 اساساً آدمی‌ آفریده‌ شد برای‌ یك‌ هدف‌،‌ برای‌ یك‌ سرانجام‌ و آن‌ «لقاء»، «یا ایها الانسان‌ انك‌ كادحٌ الی‌ ربك‌ كدحاً فملاقیه‌».[24] اینجا بود كه‌ حسین‌ هر چه‌ به‌ عصر عاشورا نزدیك‌تر می‌شد، شاداب‌تر، بی‌قرارتر و واله‌تر می‌شد و بیشتر شیدایی‌ می‌كرد؛ زیرا به‌ جانان‌ نزدیك‌تر می‌شد.

 خرّم‌ آن‌ روز كزین‌ منزل‌ ویرانه‌ روم‌                                               

راحت‌ جان‌ طلبم‌ و ز پی‌ جانانه‌ روم‌

 حسین‌ از خانواده‌ی‌ وفاست‌، عزتش‌ را وام‌دار دامن‌ پاك‌ مادرش‌ فاطمه‌ و خود را كوچك‌ برادرش‌ حسن‌ می‌داند،‌ آنان‌ را فراموش‌ نمی‌كند، در آخرین‌ لحظات‌ وداع‌ با مدینه‌ نزد قبر مادر و برادرش‌ می‌رود و با آنان‌ نیز وداع‌ می‌كند.[25]

 به‌ یاد دردهای‌ دل‌ مادر و مظلومیت‌ برادر می‌افتد به‌ آنها می‌گوید كه‌ بعد از شما بر من‌ چه‌ رفت‌ و چه‌ مظلومیتی‌ كشیدم‌. به‌ آنها می‌گوید كه‌ اگر شما مشتاق دیدار من‌ هستید من‌ از شما مشتاق‌تر و می‌گوید:

 درد عشقی‌ كشیده‌ام‌ كه‌ مپرس‌                                                                                               

زهر هجری‌ چشیده‌ام‌ كه‌ مپرس‌

 و خواب‌ پیامبر را كه‌ دیشب‌ دیده‌ باز می‌گوید و مژده‌ می‌دهد كه:‌

 من‌ بگوش‌ خود از دهانش‌ ـ دوش‌ سخنانی‌ شنیده‌ام‌ كه‌ مپرس‌.

آخرین‌ وصیت‌: حسین‌ بخیل‌ نیست‌، دوست‌ دارد همه‌ی‌ انسان‌‍‌ها پابه‌پای‌ او در وادی‌ مقدس‌ عشق‌ از دردكشان‌ باشند. او حتّی‌ در آخرین‌ لحظات‌، دعوتگر بود، در قربانگاه‌ عشق‌، در قتلگاه‌، حتّی‌ از زشت‌خویان‌ روبه‌صفت‌ نیز دعوت‌ كرد. او در مرگ‌ آباد انسانیت‌ صلای‌ «هل‌ من‌ ناصرٍ ینصرنی‌» زد. حال‌ چگونه‌ ممكن‌ است‌ عزیزانش‌، هاشمیان‌ را بی‌خبر رها كند و راه‌ خویش‌ پی‌ گیرد؟!

 آنان‌ بازماندگان‌ جدش‌، رسول‌ و سلاله‌ی‌ مادرش‌، بتول‌ و از نسل‌ پدرش‌ علی‌ بودند. بی‌آنها و جشن‌ وصال‌؟ پس‌ در این‌ جشن‌ چه‌ كسانی‌ حسین‌ را همراهی‌ كنند؟ چه‌ كسی‌ پایكوبی‌ كند؟ چه‌ كسی‌ ترانه‌ی‌ رثای‌ حسین‌ را سر دهد؟

حسین‌ (ع) دعوتنامه‌ای‌ را تهیه‌ كرد و بر روی‌ كاغذ نوشت‌ و توضیح‌ داد كه‌ در این‌ مجلس‌ جشن‌ برای‌ صرف‌ چه‌ چیزی‌ حضور به‌ هم‌ رساندند.

 بسم‌الله الرحمن‌ الرحیم‌

 مِنَ‌ الْحُسَینِ بنِ‌ عَلی‌بن‌ ابی‌طالب‌ الی‌ بَنی‌هاشمٍ‌. اَمّا بَعْدَ، فَأنَ مَنْ لَحِقَ بی‌ مِنْكُمْ إِسْتَشْهَدَ و من‌ تخلّفَ لم‌ یبلُغْ مبلغ‌ الفتح‌. والسّلام‌[26]

 از حسین‌بن‌ علی‌ به‌ فرزندان ‌هاشم‌. هر كس‌ با من‌ بیاید به‌ شهادت‌ می‌رسد و هر كس‌ همراهی‌ام‌ نكند هرگز به‌ پیروزی‌ نخواهد رسید.

 چون‌ دعوتنامه‌ به‌ دست‌ عزیزانش‌ رسید عده‌ای‌ بی‌چون‌ و چرا آماده‌ی‌ شركت‌ شدند: زینب‌، ام‌كلثوم‌، عباس‌، علی‌، رباب‌، اصغر، قاسم‌، مسلم‌، چند غلام‌ و...

 حسین‌ (ع) در این‌ دعوت‌ هیچ‌ اصراری‌ نكرد، امر نكرد، حتّی‌ حكم‌ واجب‌ هم‌ نداد؛ زیرا این‌ جهاد نه‌ برای‌ پیروزی‌ بود نه‌ برای‌ دفاع‌، این‌ دعوت‌ یك‌ انتخاب‌ بود. در منا وقتی‌ قربانی‌ را انتخاب‌ می‌كنی‌ باید سالم‌ باشد، شاخ‌ شكسته‌، گوش‌ بریده‌، كور، كچل‌، لنگ‌ و لاغر نباشد، چه‌ گفته‌اند: «در مسلخ‌ عشق‌ جز نكو را نكشند.» حركت‌ امام‌ حسین‌ (ع) یك‌ انتخاب‌ بود، انتخاب‌ با زور و امر و فرمان‌ جمع‌ نمی‌شود «هر كه‌ دارد هوس‌ كرب‌بلا بسم‌الله» آنهایی‌ كه‌ باید می‌آمدند آماده‌ شدند.

 محمدبن‌ حنفیه‌ در آخرین‌ روز نزد برادرش‌ حسین‌ آمد، محمد در جنگ‌های‌ مختلف‌ در ركاب‌ پدرش‌ علی‌ جنگیده‌ بود. او نیز جانباز بود و آثار جنگ‌ را سالیانی‌ دراز با خود حمل‌ می‌كرد و حسین‌ او را دوست‌ می‌داشت‌. او نیز به‌ حسین‌ عشق‌ می‌ورزید، ولی‌ نمی‌خواست‌ در این‌ سفر برادرش‌ را همراهی‌ كند. محمد بی‌وفایی‌ یاران‌ پدرش‌ را دیده‌ بود، ناله‌های‌ غم‌انگیز علی‌ هنوز در گوشش‌ و شكست‌ برادرش‌ حسن‌ در پیش‌ چشمش‌. عقل‌ محاسبه‌گر او صحیح‌ حسابگری‌ می‌كرد، رفتن‌ به‌ این‌ سفر یعنی‌ شكست‌؛ ولی‌ این‌ سفر بالاتر از عقل‌ بود.

       پای‌ استدلالیون‌ چوبین‌ بود                                                                                                                          پای‌ چوبین‌ سخت‌ بی‌تمكین‌ بود

و این‌ سفر، سفر عشق‌ بود، نه‌ عقل‌ حسابگر.

 حسین‌ نیز این‌ برادر را دوست‌ می‌داشت‌ و نمی‌خواست‌ او را بی‌بهره‌ كند؛ به‌ همین‌ خاطر او را وصی‌ خود قرار داد.

 محمد صبح‌ زود نزد حسین‌ آمد شاید برادر را از این‌ قصد منصرف‌ كند. گرچه‌ افق‌ فكری‌ حسین(ع)‌ و محمد فاصله‌ها داشت‌، ولی‌ محمد به‌ حسین‌(ع) علاقه‌ داشت‌، مقصودش‌ را در كلماتی‌ عاشقانه‌ به‌ زبان‌ آورد:

 «برادرم‌! فدایت‌ شوم‌، تو نزد من‌، عزیزترین و‌ دوست‌ داشتنی‌ترین‌ مردم‌ هستی‌، به‌ خدا سوگند از تو بهتر برای‌ خیرخواهی‌ نیافته‌ام‌، تو جان‌ منی‌، تو روح‌ منی‌، تو بزرگ‌ خاندان‌ منی‌، تو تكیه‌گاه‌ منی‌، گردنم‌ در مقابلت‌ مطیع‌، چون‌ خداوند تو را شرافت‌ بخشیده‌، تو را از سروران‌ اهل‌ بهشت‌ قرار داده‌. پیشنهادی‌ دارم‌، از من‌ بپذیر.

 حسین‌ فرمود: هر چه‌ به‌ نظرت‌ می‌آید بگو.

 ـ تا می‌توانی‌ خودت‌ را از گزند یزید حفظ‌ كن‌، یاورانی‌ برای‌ خود جمع‌ كن‌، نمایندگانی‌ به‌ اطراف‌ اعزام‌ كن‌ و آنها را برای‌ بیعت‌ فراخوان‌. اگر مردم‌ از تو فرمان‌ بردند، شكر خدای‌ را به‌ جای‌ آور و به‌ شیوه‌ی‌ رسول‌ خدا و جانشینان‌ هدایت‌ شده‌اش‌ عمل‌ كن‌. در این‌ صورت‌ هنگام‌ حضورت‌ نزد خداوند او و مؤمنان‌ از تو راضی‌ هستند، چنانچه‌ از پدرت‌ علی‌ و برادرت‌ حسن‌ راضی‌ بودند... .

 حسین‌ پرسید: ای‌ برادر! به‌ كجا روم‌؟

 محمد گفت‌: به‌ مكّه‌، اگر حرم‌ برایت‌ امنیت‌ داشت‌ این‌ همان‌ چیزی‌ است‌ كه‌ می‌خواهیم‌ و اگر ناامن‌ شد به‌ یمن‌ برو؛ زیرا یاران‌ جدّ، پدر و برادرت‌ در آنجا هستند و آنان‌ مهربان‌ترین‌ مردم‌ هستند....

 حسین‌ (ع) فرمود: «یا اَخی‌ َواللهِ لَوْ لَمْ‌‌یَكُنْ‌ فِی‌ الدُّنیا مَلْجَأ و لامأوی‌ لَمّا بایَعتُ واللهِ یزیدَبنَ‌ مُعاویة‌ اَبَداً وقد قال‌ رسول الله (ص) اللهُّمَ‌ لاتَبارَكْ‌ فی‌ یَزیدَ.» برادرم‌! به‌ خدا سوگند اگر در دنیا هیچ‌ پناهی‌ و جایی‌ نداشته‌ باشم‌ هرگز با یزید بیعت‌ نخواهم‌ كرد؛ زیرا پیامبر (ص) فرمود خدایا بر یزید مباركی‌ قرار مده‌.

چون‌ سخن‌ به‌ اینجا رسید و محمد مقصد حسین‌ را بدانست‌، ناله‌ برآورد و سرشك‌ از چشم‌ فروبارید و حسین‌ نیز بر گریه‌ برادر اشك‌ ریخت‌ و فرمود:

 برادرم‌! خداوند به‌ تو پاداش‌ نیك‌ عطا نماید. تو خیرخواهی‌ كردی‌ و مشورتی‌ درست‌ ارائه‌ دادی‌... من‌ تصمیم‌ گرفته‌ام‌ به‌ سوی‌ مكّه‌ حركت‌ كنم‌. برادران‌، برادرزادگان‌ و هوادارانم‌ آماده‌ی‌ همراهی‌ شده‌اند... تو نیز مانعی‌ ندارد تا در مدینه‌ بمانی‌ و دیدگاه‌ من‌ در اینجا باشی‌، نگران‌ مباش‌ قلم‌ و كاغذی‌ بیاور تا وصیتم‌ را بنویسم‌. حسین‌ در وصیتنامه‌ چنین‌ نوشت‌:

 این‌ وصیتنامه‌ی‌ حسین‌ فرزند علی‌ به‌ برادرش‌ محمد مشهور به‌ «حنفیه»‌ پسر علی‌بن‌ ابی‌طالب‌ است‌:

 حسین‌ فرزند علی‌ شهادت‌ می‌دهد كه‌ معبودی‌ جز الله نیست‌ و شریكی‌ ندارد. محمد بنده‌ و فرستاده‌ای‌ است‌ كه‌ از جانب‌ خداوند برای‌ حاكمیت‌ حق‌ آمده‌ است‌. بهشت‌ و جهنم‌ واقعیت‌ دارد و شكّی‌ در قیامت‌ نیست‌، و خداوند مردگان‌ را برخواهد انگیخت‌.

« وَأنّی‌ لَمْ‌ اَخْرُجْ‌ اَشِراً و لابَطَراً و لامُفْسِداً و لاظالِماً و اَنَّما خَرَجْتُ لِطَلَبِ‌ النَّجاحِ‌ و الصَّلاح‌ فی‌ اُمَّتِ‌ جَدّی‌ مُحَمّدٍ (ص)، اُریدُ اَن‌ْ امُرَ بِالْمعروُف‌ِ و اَنهی‌ عَن‌ المُنكَر و اَسیرُ بّسیرة‌ جدّی‌ مُحَمّدٍ (ص) و سیرةِ ابی‌علی‌ِابنِ ابی‌طالب‌. فَمَنْ‌ قَبلَنی‌ بِقَبُولِ‌ الْحقّ فاللهُ اَوْلی‌ بِالحق‌ وَ مَن‌ رَدَّ عَلَیَّ هذا اَصْبِرُ حتّی‌ یَقْضی‌ بَینی‌ و بَیّنَ‌ القْوم‌ بِالْحقَّ‌ و یَحْكُم‌ُ بَیْنی‌ و بَینْهَم‌ُ و هُوَ خَیْرُ الحاكِمینَ‌.»

 من‌ هوسبازانه‌، تبهكارانه‌ و ستمگرانه‌ خروج‌ نكردم‌. خروج‌ من‌ فقط‌ به‌ خاطر دستیابی‌ به‌ اصلاح‌ در امت‌ جدم‌ محمد (ص) هست‌. من‌ قصد دارم‌ امر به‌ معروف‌ و نهی‌ از منكر كنم‌ و شیوه‌ و سیره‌ی‌ جدم‌ محمّد (ص) و پدرم‌ علی‌بن‌ ابی‌طالب‌ را بار دگر زنده‌ كنم‌. هر كس‌ از روی‌ گرایش‌ به‌ حقّ دعوتم‌ را پذیرفت‌، انتخاب‌ درستی‌ كرده‌؛ زیرا خداوند سزاوارتر به‌ حق‌ است‌. هر كس‌ دعوتم‌ را نپذیرفت‌، راه‌ صبوری‌ پیش‌ می‌گیرم‌ تا خداوند بین‌ من‌ و آنان‌ به‌ حق‌ قضاوت‌ كند و قضاوت‌ خواهد كرد و او بهترین‌ قضاوت‌كنندگان‌ است‌.

 سپس‌ امام‌ اضافه‌ كردند: این‌ وصیت‌ من‌ به‌ توست‌ ای‌ برادر و توفیقم‌ را از خداوند می‌خواهم‌ و بر او توكل‌ می‌كنم‌ و به‌ سوی‌ او رجعت‌ می‌كنم‌. سلام‌ بر كسی‌ كه‌ از حق‌ پیروی‌ كند و قدرتی‌ جز قدرت‌ خداوند دانا و بزرگ‌ نیست‌.[27]   

به‌ سوی‌ مكّه‌: سوّم‌ شعبان‌ سالگرد تولد حسین‌ (ع) بود؛ امّا اهل‌ بیت‌ پیامبر در تكاپوی‌ سفری‌ غم‌انگیز بودند. امام‌ خود در آن‌ روز وصیّتنامه‌ می‌نوشت‌ و به‌ بازماندگان‌ سفارش‌ می‌نمود. مهاجرین‌ را جمع‌ و آنها را برای‌ سفری‌ سخت‌ مهیا می‌كرد. آن‌ روز با همه‌ی‌ درد و غم‌هایش‌، طراوت‌ و شادی‌هایش‌ برای‌ سالكین‌ غروب‌ كرد و شب‌ فرا رسید. آن‌ شب‌ در مدینه‌ جنب‌ و جوش‌ بود، اهل‌‌بیت‌ پیامبر خدا تا نیمه‌های‌ شب‌ در خروش‌ بودند. خدایا! مدینه‌ چرا بی‌قرار است‌؟ علویان‌ چرا آرام‌ ندارند؟ شاید زینب‌، ام‌كلثوم‌ و رباب‌ می‌خواهند پنجاه‌ و ششمین‌ سال‌ تولد حسین‌ را جشن‌ بگیرند! و شاید این‌ همه‌ رفت‌ و آمد برای‌ تبریك‌ به‌ حسین‌ است‌! امّا نه‌، امشب‌ هیچ‌ خنده‌ای‌ بر لب‌ ننشسته‌، غم‌ها در گلو فرو نشسته‌، اشك‌ها از چشم‌ها فرو می‌ریزد، ناله‌های‌ غمین‌ از غصه‌ها قصه‌ها دارد. پس‌ ماجرا چیست‌؟ امشب‌ در مدینه‌ انقلاب‌ است‌. مدینه‌ روزی‌ بال‌ گشود و پیامبر را در آغوش‌ گرفت‌ تا او را از شر امویان‌ در امان‌ نگه‌دارد؛ امّا امشب‌ بال‌ می‌زند تا فرزندان‌ پیامبر را برای‌ آرامش‌ فرزندان‌ امیه‌ بیرون‌ كند. اكنون‌ مدینه‌ در زیر پای‌ فرزندان‌ حكم‌بن‌ عاص‌ تبعیدی‌ پیامبر پایكوب‌ شده‌ است‌. مدینه‌ دیگر مدینة‌النبی‌ نیست‌ كه‌ بار دیگر یثرب‌ عبدالله‌بن‌ ابی‌ شده‌ و نفاق در شكل‌ دیگری‌ خودنمایی‌ می‌كند.

 كاروانیان‌ در دروازه‌ی‌ مدینه‌ جمع‌ شدند. كاروان‌‌سالار همه‌ را سرشماری‌ كرد. همه‌ آمده‌ بودند. نه‌ خدای‌ من‌! دو نفر غایب‌ هستند، عون‌ و محمد دو پسر زینب‌ نامشان‌ در فهرست‌ عاشوراییان‌ آمده‌، ولی‌ خودشان‌ نیامده‌اند. فرمان‌ حركت‌ صادر می‌شود، نگران‌ مباشید. حركت‌ كنید. عون‌ و محمد به‌ ما خواهند پیوست‌. كاروان‌ حركت‌ كرد و در جاده‌ی‌ باریك‌ و سفید مكه‌ به‌ راه‌ افتاد.

 حسین‌ (ع) چون‌ وارد جاده‌‌ی مكه‌ شد به‌ یاد موسی‌ افتاد، هنگامی‌ كه‌ موسی‌ از شر فرعونیان‌ مصر را ترك‌ و به‌ سوی‌ مدین‌، شهر شعیب‌ شتابان‌ بود. حسین‌ نگاهی‌ به‌ پشت‌ سرش‌، مدینه‌ انداخت‌ و این‌ آیه‌ را تلاوت‌ كرد: «فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً یَتَرقَّبُ‌».[28] موسی‌ از شهر خارج‌ شد در حالی‌ كه‌ از پشت‌ سر نگران‌ بود و در پیش‌رو منتظر و امیدوار. راستی‌ موسی انتظار چه‌ چیزی‌ را از خداوند داشت‌ كه‌ اینك‌ حسین‌ را به‌ یاد آن‌ انتظار انداخته‌ است‌؟ موسی‌ انتظار هدایت‌ الهی‌ را می‌كشید، «عَسی‌ ربّی‌ اَنْ یَهْدِیَنی‌ سَواءَ السَّبیل‌»[29] و موسی‌ بعد از مدت‌ها خدمت‌ به‌ شعیب‌ دعایش‌ مستجاب‌ شد و در تاریكی‌ شب‌ آتشی‌ در جانش‌ افروخته‌ شد كه‌ خودیت‌ و جسمش‌ را به‌ خاك‌ افكند. و آنجا بود كه‌ خداوند موسی‌ را نه‌ به‌ سوی‌ راه‌، بلكه‌ در وسط‌ راه‌ و در همان‌ «سواء السبیل‌» افكندش‌. «اِذا رأی ناراً فَقالَ لاَهْلِهِ اْمْكُثُوا اِنَّی‌ انَسْتُ ناراً لعلّی‌ اتیكُم‌ مِنْها بِقَبسٍ اَو اجِدُ عَلَی‌ النّارِ هُدیً»[30] و موسی‌ برای‌ یافتن‌ راه‌ مصر به‌ سوی‌ آتش‌ حركت‌ كرد، امّا به‌ وادی‌ مقدس‌ «طوی‌» رسید و ندای‌ «اَنَا رَبُّكَ» را بشنید. «فَلمّا اتیها نُودِیَ یا مُوسی‌: اِنّی‌ اَنَا رَبُّكَ فَاْخْلَعْ نَعْلَیْكَ اِنَّكَ بِالْوادِ المُقَدَّسِ طُویً»[31]  

 و حسین‌ با یاد موسی‌ سرنوشت‌ خویش‌ را مرور می‌كرد كه‌ در سرزمین‌ طوای‌ كربلا نه‌ نعلین‌ را كه‌ لباس‌ را، دست‌ را، سینه‌ را و تن‌ را باید خلع‌ كند و همه‌ را در آتش‌ ستم‌ امویان‌ بسوزاند و به‌ جای‌ شنیدن‌ «انا ربّك‌» خود ندای‌ «انا الحقّ» بزند.

 حسین‌ در اندیشه‌ی‌ خود سر به‌ فكر فرو برده‌ بود و كاروانیان‌ به‌ پیش‌ می‌رفتند. مسلم‌ پسرعموی‌ باوفا و شجاعش‌ دهانه‌ی‌ اسب‌ بركشید و نزد حسین‌ آمد.

 ـ ای‌ پسر رسول‌ خدا! اگر ما هم‌ مانند ابن‌زبیر جاده‌ی‌ اصلی‌ را ترك‌ كنیم‌ و از راه‌های‌ فرعی‌ عبور كنیم‌ به‌ نظرم‌ بهتر باشد. می‌ترسم‌ نیروهای‌ حكومتی‌ به‌ ما برسند.

 حسین‌: نه‌ والله ای‌ پسرعمو! هرگز از جاده‌ی‌ اصلی‌ جدا نخواهم‌ شد تا خانه‌های‌ مكّه‌ را ببینم‌. خداوند آنچه‌ را دوست‌ می‌دارد برای‌ ما مقرر خواهد كرد.[32]  

در بیابان چون‌ به‌ شوق كعبه‌ خواهی‌ زد قدم‌                                                                     سرزنش‌ها گر كند خار مغیلان‌ غم‌ مخور

 كاروان‌ حسین‌ به‌ پیش‌ می‌رفت‌. بر سر راه‌ خود به‌ قافله‌ی‌ عبدالله‌بن‌ مطیع‌ رسید. عبدالله از مخالفان‌ حكومت‌ امویان‌ و از هواداران‌ عبدالله‌بن‌ زبیر بود. همه‌ی‌ مخالفین‌ حكومت‌، حسین‌ را دوست‌ می‌داشتند و شهادتش‌ را ضربه‌ای‌ به‌ نیروهای‌ مبارز ارزیابی‌ می‌كردند. عبدالله پرسید:

 ـ ای‌ اباعبدالله! قربانت‌ گردم‌، به‌ كجا قصد سفر داری‌؟

 ـ فعلاً تصمیم‌ دارم‌ به‌ مكّه‌ بروم‌ و پس‌ از آن‌، راه‌ خیر را از خداوند می‌جویم‌.

 ـ خیر پیش‌ ای‌ پسر رسول‌ خدا، به‌ هر كجا كه‌ قصد داری‌ برو؛ ولی‌ من‌ نظری‌ دارم‌، از من‌ بپذیر.

 ـ چه‌ نظری‌ داری‌ ای‌ فرزند مطیع‌!

 ـ مواظب‌ باش‌ مردم‌ كوفه‌ تو را فریب‌ ندهند. پدرت‌ در كوفه‌ كشته‌ شد، برادرت‌ در كوفه‌ زخم‌ برداشت‌. در حرم‌ بمان‌. تو بزرگ‌ عرب‌ در روزگار خویشی‌. به‌ خدا قسم‌ اگر كشته‌ شوی‌، اهل‌ بیت‌ را نیز خواهند كشت‌.[33] هیچ‌ كس‌ از اهل‌ حجاز در حدّ تو نیست‌. اگر در حرم‌ بمانی‌ از اطراف‌ به‌ سوی‌ تو روان‌ خواهند شد. همه‌ی‌ ما فدایت‌، از حرم‌ جدا مشو. اگر كشته‌ شوی‌ بعد از تو، همه‌ی‌ ما را به‌ بردگی‌ خواهند گرفت‌.[34]  

 حسین‌ او را دعا و با وی‌ خداحافظی‌ كرد.

 میان‌ عاشق‌ و معشوق رمزی‌ است‌                                                                                                                                                        چه‌ داند آنكه‌ اشتر می‌چراند

 كاروان‌ شب‌ها را صبح‌ می‌كرد و روزها را شب‌ تا به‌ نزدیكی‌ مكّه‌ رسید. چون‌ چشم‌ حسین‌ به‌ كوه‌های‌ مكّه‌ افتاد، باز به‌ یاد آن‌ هنگامی‌ افتاد كه‌ موسی‌ به‌ نزدیكی‌های‌ مدین‌، شهر شعیب‌ رسید. حسین‌ این‌ آیه‌ را خواند: «وَ لَمّا تَوَجَّهَ تِلقاءَ مَدْیَن‌ قال‌ عَسی‌ رَبّی‌ اَنْ یَهدِیَنی‌ سَواءَ السَّبیل‌».[35]  

[36]


 

 

[1]. احمدبن اعثم، الفتوح، ج 2، ص 75

[2]. طبری، تاریخ الأمم و الملوك، ج 5، ص 338

[3]. مروان در جنگ جمل به اسارت درآمد و با پادرمیانی امام حسن(ع) مورد عفو قرار گرفت.

*. زرقاء، دختر وهب و مادر مروان فاسقه‌ای معروف بود.

[4]. علامه مجلسی، بحارالانوار، ج 44، ص 211

[5]. طبری، پیشین، ص 339

* كنیه‌ی عبدالله بن زبیر

[6]. خوارزمی، مقتل الحسین، ص 264

[7]. احمدبن اعثم كوفی، پیشین، ص 78

[8]. همان، ص 79

[9]. ابن اثیر، الكامل فی التاریخ، ج 4، ص 15

[10]. سیدبن طاووس، لهوف، ص 40؛ بحارالانوار، ج 44، ص 325

[11]. خوارزمی، پیشین، ص 267

[12]. همان، ص 268

[13]. سیدبن طاووس، پیشین، ص 42

[14]. احمدبن اعثم كوفی، پیشین، ص 83

[15]. مدت ملاقات امام با ولید و مهاجرت به سوی مكه را از یك تا شش روز نوشته‌اند، و از روایت ملاقات‌ها، شیوع خبر در مدینه و زیارت‌ها به دست می‌آید كه همان شش روز صحیح باشد.

[16]. علامه مجلسی، پیشین، ص 88

[17]. همان، ج 44، ص 331

[18]. احمدبن اعثم كوفی، پیشین، ص 84

[19]. همان

[20]. علامه مجلسی، پیشین، ص 328

[21]. سوره‌ی بقره، آیه‌ی 30

[22]. همان، آیه‌ی 32

[23]. علامه مجلسی، پیشین، ص 328

[24]. سوره‌ی انشقاق، آیه‌ی 6؛ «ای انسان تو سخت در تلاشی كه به ملاقات پروردگارت نایل آیی.»

[25]. علامه مجلسی، پیشین، ص 329

[26]. سیدبن طاووس، پیشین، ص 84

[27]. احمد بن اعثم، پیشین، صص 86ـ 88

[28]. ابن اثیر، پیشین، سوره‌ی قصص، آیه‌ی 21

[29]. سوره‌ی قصص، آیه‌ی 22

[30].  سوره‌ی طه، آیه‌ی 11

[31].  همان سوره، آیه‌ی 11ـ 12

[32].  خوارزمی، پیشین، ص 274

[33]. همان

[34]. طبری، پیشین، ص 351

[35].  ابن‌اثیر، پیشین، ص 7؛ سوره‌ی قصص، آیه‌ی 22. «و موسی چون متوجه اطراف مدین شد، گفت: امیدوارم پروردگارم مرا به راه راست هدایت كند.»

 



نظر شما :